چاکاچاک، برای مثال ز بس نعره و چاک چاک تبر / ندانست کس پای گفتی ز سر (فردوسی - ۷/۳۴۳)، پر از چاک و شکاف، پاره پاره، بریده بریده، برای مثال همه دشت سر بود بی تن به خاک / به سر بر ز گرز گران چاک چاک (فردوسی - ۵/۱۸۷)
چاکاچاک، برای مِثال ز بس نعره و چاک چاک تبر / ندانست کس پای گفتی ز سر (فردوسی - ۷/۳۴۳)، پُر از چاک و شکاف، پاره پاره، بریده بریده، برای مِثال همه دشت سر بود بی تن به خاک / به سر بر ز گرز گران چاک چاک (فردوسی - ۵/۱۸۷)
زاده شده از خاک، برای مثال نشاید بنی آدم خاک زاد / که در سر کند کبر و تندیّ و باد (سعدی - ۱۷۳)، کنایه از لقبی که گوینده برای اظهار فروتنی و تواضع به خود می دهد، خاکسار
زاده شده از خاک، برای مِثال نشاید بنی آدم خاک زاد / که در سر کند کبر و تندیّ و باد (سعدی - ۱۷۳)، کنایه از لقبی که گوینده برای اظهار فروتنی و تواضع به خود می دهد، خاکسار
عادل کامل. آنکه براستی دادگر است: بمالید پس خانگی رخ بخاک همی گفت کای داور دادپاک. فردوسی. بغلطید بر پیش یزدان بخاک همی گفت کای داور دادپاک. فردوسی. همی گفت کای داور دادپاک یکی بنده ام دل پر از ترس و باک. فردوسی. چنین گفت کای داور دادپاک تویی آفرینندۀ باد و خاک. فردوسی. همی گفت کای داور دادپاک سردشمنان اندر آور بخاک. فردوسی. چنین گفت کای داور دادپاک بدستم ددان را تو کردی هلاک. فردوسی. همی گفت کای داور دادپاک گر از خستگیها شوم من هلاک. فردوسی. چنین گفت کزداور دادپاک پرامید باشید و با ترس و باک. فردوسی
عادل کامل. آنکه براستی دادگر است: بمالید پس خانگی رخ بخاک همی گفت کای داور دادپاک. فردوسی. بغلطید بر پیش یزدان بخاک همی گفت کای داور دادپاک. فردوسی. همی گفت کای داور دادپاک یکی بنده ام دل پر از ترس و باک. فردوسی. چنین گفت کای داور دادپاک تویی آفرینندۀ باد و خاک. فردوسی. همی گفت کای داور دادپاک سردشمنان اندر آور بخاک. فردوسی. چنین گفت کای داور دادپاک بدستم ددان را تو کردی هلاک. فردوسی. همی گفت کای داور دادپاک گر از خستگیها شوم من هلاک. فردوسی. چنین گفت کزداور دادپاک پرامید باشید و با ترس و باک. فردوسی
چاکاچاک، چکاچاک، چکچاک، چکاچک، طراق طراق، جرنگ جرنگ، ترنگ ترنگ، بمعنی چاکاچاک است که صدای طراق طراق زدن شمشیر و خنجر و تبرزین و مانند آن باشد، (برهان) (آنندراج)، صدای برخورد شمشیر و تبرزین و جز آن، (ناظم الاطباء)، صدایی که از بهم خوردن سلاحهای جنگی برخیزد، آواز شکستن یا دریدن و پاره شدن چیزی: ز بس چاک چاک تبرزین و خود روانها همی داد تن را درود، فردوسی، همی گرز بارید همچون تگرگ همی چاک چاک آمد از خود وترگ، فردوسی، که پیش من آمد پر از خون رخان همه چاک چاک آمدش ز استخوان، فردوسی، ز بس نعره و چاک چاک تبر ندانست کس پای گفتی ز سر، فردوسی، ، شکافته و دریده را نیز گویند، (برهان) (آنندراج)، بسیارچاک، بدرازا بریده یا دریده، بریده بریده، پاره پاره، پاره پوره، ریزریز، ریش ریش، ترکیده، شرحه شرحه: تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک، فردوسی، همه دشت سر بود بی تن بخاک همه تن ز گرز گران چاک چاک، فردوسی، زنی بود بهرام یل را نه پاک که بهرام را خواستی چاک چاک، فردوسی
چاکاچاک، چکاچاک، چکچاک، چکاچک، طراق طراق، جرنگ جرنگ، ترنگ ترنگ، بمعنی چاکاچاک است که صدای طراق طراق زدن شمشیر و خنجر و تبرزین و مانند آن باشد، (برهان) (آنندراج)، صدای برخورد شمشیر و تبرزین و جز آن، (ناظم الاطباء)، صدایی که از بهم خوردن سلاحهای جنگی برخیزد، آواز شکستن یا دریدن و پاره شدن چیزی: ز بس چاک چاک تبرزین و خود روانها همی داد تن را درود، فردوسی، همی گرز بارید همچون تگرگ همی چاک چاک آمد از خود وترگ، فردوسی، که پیش من آمد پر از خون رخان همه چاک چاک آمدش ز استخوان، فردوسی، ز بس نعره و چاک چاک تبر ندانست کس پای گفتی ز سر، فردوسی، ، شکافته و دریده را نیز گویند، (برهان) (آنندراج)، بسیارچاک، بدرازا بریده یا دریده، بریده بریده، پاره پاره، پاره پوره، ریزریز، ریش ریش، ترکیده، شرحه شرحه: تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک، فردوسی، همه دشت سر بود بی تن بخاک همه تن ز گرز گران چاک چاک، فردوسی، زنی بود بهرام یل را نه پاک که بهرام را خواستی چاک چاک، فردوسی
خاک و گرد متعلق براه. غبار. خاکی که بر لباس شخص بازگشت کرده از مسافرت می نشیند، رنج سفر. خستگی سفر: ’هنوز خاک راهش را پاک نکرده’، افتاده. بنده. کوچک: ’خاک راه او هستم’
خاک و گرد متعلق براه. غبار. خاکی که بر لباس شخص بازگشت کرده از مسافرت می نشیند، رنج سفر. خستگی سفر: ’هنوز خاک راهش را پاک نکرده’، افتاده. بنده. کوچک: ’خاک راه او هستم’
مالیدن با خاک، کنایه از ذلیل و خوار و با لفظ ’کردن’ و ’دادن’ و ’خوردن’ مستعمل است، (آنندراج) : چنان چست و چابک نهد دست و پا که نعلش دهد خاک مال هوا وز آن میخورد سایه این خاک مال که یکجای باشد قرارش محال، ظهوری (از آنندراج)، کی بمردن آسمان از خاکمالم بگذرد بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند، صائب (از آنندراج)، بر گوهرم غبار یتیمی فزون شود چندانکه چرخ بیش دهد خاک مال من، صائب (از آنندراج)، صبح نشاط ما شده با شام غم یکی ناخورده خاک مال زمین آسمان ما، منیر (از آنندراج)
مالیدن با خاک، کنایه از ذلیل و خوار و با لفظ ’کردن’ و ’دادن’ و ’خوردن’ مستعمل است، (آنندراج) : چنان چست و چابک نهد دست و پا که نعلش دهد خاک مال هوا وز آن میخورد سایه این خاک مال که یکجای باشد قرارش محال، ظهوری (از آنندراج)، کی بمردن آسمان از خاکمالم بگذرد بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند، صائب (از آنندراج)، بر گوهرم غبار یتیمی فزون شود چندانکه چرخ بیش دهد خاک مال من، صائب (از آنندراج)، صبح نشاط ما شده با شام غم یکی ناخورده خاک مال زمین آسمان ما، منیر (از آنندراج)
نوعی از بازی باشد و آن چنان است که چیزی را در تودۀخاک نم کرده پنهان سازند و بعد از آن خاک را بدو بخش تقسیم کنند و هر بخشی از آن کسی باشد، آن چیزی که پنهان است از بخش هر کس برآید غالب بود و او برده باشد و به عربی این بازی را فیئال گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام بازی و آن را خیزیده و دوداله و کوها موی نیز گویند. (شرفنامۀ منیری)
نوعی از بازی باشد و آن چنان است که چیزی را در تودۀخاک نم کرده پنهان سازند و بعد از آن خاک را بدو بخش تقسیم کنند و هر بخشی از آن کسی باشد، آن چیزی که پنهان است از بخش هر کس برآید غالب بود و او برده باشد و به عربی این بازی را فیئال گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام بازی و آن را خیزیده و دوداله و کوها موی نیز گویند. (شرفنامۀ منیری)
دهی از دهستان موکوئی بخش آخوره شهرستان فریدن واقع در 45 هزارگزی باختر آخوره. ناحیه ای است جلگه ای و سردسیر دارای 167 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان لری است. آب آنجا از چشمه ومحصولات غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی از دهستان موکوئی بخش آخوره شهرستان فریدن واقع در 45 هزارگزی باختر آخوره. ناحیه ای است جلگه ای و سردسیر دارای 167 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان لری است. آب آنجا از چشمه ومحصولات غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
خاکپای خاک کف پا، خاکی که پای بر آن فرود می آید، چون این لفظ اضافه بصاحب پا شود در این مورد اغلب تعظیم صاحب پا اراده شده است چون به خاکپای عزیزت، قسم است، قربان خاکپای عزیزت روم: بگفتا که ای شهریار جهان همی خاکپایت کهان و مهان، فردوسی، پسر باشدت زو یکی خوب چهر که بوسه دهد خاکپایش سپهر، فردوسی، مراگوئی چه سرداری سر سودای او دارم به خاکپای او کامید خاک پای او دارم، خاقانی، قسم بجان تو خوردن طریق عزت نیست به خاک پای تو کان هم عظیم سوگند است، سعدی، ، فرد ذلیل، فرد افتاده: اگر خاکپایان شوریده سر فقیر و حقیر آیدت در نظر، سعدی (بوستان)
خاکپای خاک کف پا، خاکی که پای بر آن فرود می آید، چون این لفظ اضافه بصاحب پا شود در این مورد اغلب تعظیم صاحب پا اراده شده است چون به خاکپای عزیزت، قسم است، قربان خاکپای عزیزت روم: بگفتا که ای شهریار جهان همی خاکپایت کهان و مهان، فردوسی، پسر باشدت زو یکی خوب چهر که بوسه دهد خاکپایش سپهر، فردوسی، مراگوئی چه سرداری سر سودای او دارم به خاکپای او کامید خاک پای او دارم، خاقانی، قسم بجان تو خوردن طریق عزت نیست به خاک پای تو کان هم عظیم سوگند است، سعدی، ، فرد ذلیل، فرد افتاده: اگر خاکپایان شوریده سر فقیر و حقیر آیدت در نظر، سعدی (بوستان)